سه سال و شش ماهگی
نفس های مامان سه سال و نیمه شدین ، مباررررررک مباررررررک این ماه خیلی سخت گذشت چون مامان نازی و پدرجون که پایه ثابت نیروهای کمکی من هم از لحلظ جسمی و هم روحی بودن مسافرت بودند همزمان بابا پیمان هم تقریبا یک هفته ماموریت بود وبا اینکه خاله هام نذاشتن تنها بمونم و هر روز محبت میکردن و دعوت میکردن شام یا ناهار میرفتم خونه هاشون یا عصرها میومدن خونمون اما باز هم جای مامان بابام خیلی خالی بود و بچه ها همش بهانه میگرفتن و دلتنگی میکردن من خیلی دست تنها اذیت شدم خدا سایشون را از سرمون کم نکنه و حفظشون کنه ، از اون طرف هم که کلا تعطیل ، عیب نداره فقققققققط خداااااااااااااااا شیرین زب...
نویسنده :
مامان ندا
2:37